ادامه:
یا علی مدد
جونم براتون بگه داشت کم کم حوصله ام سر می رفت دلم یه چایی داغ لب سوز لب دوز میخواست . آقا سید گفت بریم ببینیم آقای موسوی اومده . رفتیم دیدم در حجره اش باز بود قند تو دلم آب شد گفتم آخیش از آوارگی نجات پیدا کردیم .
رفتیم در زدیم دیدم یه آقای بلند قد و نحیف و با ریشی علمایی اومد بیرون با آقا سید و حاج اکبر
عرض ادبی کردیم . اون هم با لهجه غلیظ گفت سلام علیکم بفرمایید امری داشتید ؟
آقا سید گفت آقای موسوی نیستند؟ گفت رفته شهریه بگیره
دیگه پیداش میشه . اولین بار بود که اسم شهریه را شنیدم. آخه تا جایی که شنیده بودم شهریه همه جا دادنیه حالا اینجا گرفتنی شد !!! جل الخالق!
هم اتاقی آقای موسوی تعارفی زد و ما هم پریدیم تو . 
فهمیدم به یه اتاق 12 متری با یه پستو و با چند قفسه کتاب یه فرش شش متری و چند تا پتو و متکا و یه پیک نیک و لوازم شخصی دیگه حجره میگن . حالا ما را باش از ظاهر مدرسه فیضیه و اسم و رسمش فکر میکردیم داریم می ریم هتل استقلال ؟
من مودب نشسته بودم
و به خاطر پاره ای از مسائل حسابی سولپرایز شده بودم. 
روی دیوار اتاق نوشته های جالبی بود. مثلا علامت غیبت ممنوع زده بودن که نیگاش میکردی موهای بدنت سیخ سیخ میشد . 

چند تا عکس شهید از سرداران و یک برنامه هفتگی تقسیم کارهای حجره به همراه برنامه غذایی هفتگی .
پایینش هم نوشته بود .
شهردا هفته : آقای موسوی
آشپز هفته : آقای ......
مسؤل خرید : آقای .....
یه نیگاه به برنامه غذایی کردم ببینم برا امروز چی داریم . نوشته بود عدس پلو !!!
حالی به حالی شدم گفتم ای بخشکی شانس .از چیزی که بدم میومد به سرم اومد . میدونید ننه ام هر وقت عدس و لپه زیاد بهم میده تا دو روز دل پیچه میگیرم و باید خیلی مراقب خودم باشم !
یه نیگاه به ردیف صبحانه ها کردم دیدم خدایی تو همه روزها پنیر شاه مواد تغذیه ها
بود چون تو برنامه هر روز بود منتهی یه روز با کره یه روز بی کره یه روز هم با گردو یه روز با چای شیرین !
دوست آقای موسوی یه کتری رو پیک نیک گذاشت و زیرشو زیاد کرد فکر کنم می خواست چایی لب دوز لب سوز درست کنه . که البته بعد از دقایقی دیدم کتری داره بالا و پایین میپره و چایی برامون درست کرد .
خستگی از تنمان تا حدودی رفع شد.
یکی در حجره را زد و گفت یا الله . و امد تو دیدم یه سید جوان و خوشگل عین آقا سید خودمون اومد تو . خدایی خیلی نورانی بود . 
آقا سید محلمون گفت به به آقای موسوی کوجایی مرد مؤمن کلی منتظرت بودیم 
آقای موسوی گفت و الله رفته بودم شهریه
بگیرم . آقا سید گفت همه را گرفتی گفت بله . 
آقا سید گفت این همه تورم و گرونی
شده شهریه طلبه ها هم فرقی کرده . آقای موسوی گفت نه بابا خبری نیست .
پدرم در اومد از صبح تا الان این قدر توی صف شهریه واستادم کمرم درد گفت . 
من وحاج اکبر هاج و واج داشتیم گوش می کردیم . آقای موسوی گفت اگر این صف های شهریه بر چیده میشد خیلی بهتر بود . آقا این چه وضعیه باید چهار پنج ساعت تو صف بایستی خوب چه کاریه همه بیان بریزن تو یه حساب و خیال راحت . خداییش بی راه هم نمیگفت . ولی اونایی که شهریه میدن حکما دلایلی برای خودشون دارن .
چی بگم و الله اصلا این بحث ها ربطی به لوتی نداره .
آقا سید گفت آقای موسوی الان چقدر شهریه میگیری گفت والله حدود یه سالی هستش عقد که کردیم با سطح دو حدود 300 تومان بهم میدن 
آقا سید گفت کی بیایم ایشا الله شام عروسیتو بخوریم . 
آقای موسوی گفت ای بابا آقا سید عروسیم کوجا بود الان وضعیت را نمیبینی ؟
چند بار رفتم یه خونه رهن و اجاره کنم وسعم نرسید . اجارهها سر سام آوره
حتی رفتم دور ترین نقطه شهر یعنی پردیسان هم نتونستم یه واحد اجاره کنم .
خونواده زنم هم همش میگن چی شد پس ؟ بی چاره خانمم گاهی دلش برای من میسوزه و میگه آقا سید ناراحت نباش همه چی درست میشه . 
اینا بود یاد یه فیلم تلفزیونی افتاد که از زندگی طلبه ها بود .
یه لحظه احساس کردم یه چیزی ذهن حاج اکبر را اذیت میکنه و آروم و قرارش بریده
که بگه و گفت . از گفتنش برق از کله دو سید بزرگوار پرید . 
حدس بزنید حاج اکبر چی گفت 



: گفت من این بلد ؟ یکی از همون خارجکیا که خیلی هم سیاه پوست بود گفت : من سودان ! بقیش را متوجه نشدم ولی سید بعدا بهم گفت اینا از سودان بودن اومدن زیارت. 
در سودان هستند . سید می گفت به ما میگه خوش بحالتون که همچی مملکتی دارین
. من قممو خیلی دوست دارم عاشق امام خمینی
از همه ما عکس گرفت . بعدا به حاج اکبر گفتم عکسا را برای من هم بلوتوث کن حاج اکبر یه نگاه ترشی به من کرد و گفت خوب حالا !
در مورد مدرسه فیضیه گفت :


و گفت از همین طبقه دوم مدرسه طلبه های بی گناه را با لباس پرت کردن پایین و مخشون رو همین سنگ فرشا ریخت و به شهادت
رسیدن .
بوده یعنی ایشون در این خجره ساکن بوده . حاج اکبر پرید در حجره را چند بار ماچ کرد . منم جو زده شدم و پشت سر حاج اکبر چند تا ماچ جانانه کردم . دلم خنک شد .
که حتی تردد افراد را حس نمی کردن و انگار کشتی های نداشته اشون غرق شده بود . 



ولی هر چی دور و برمو نیگاه کردم بازاری ندیدم . رفتیم در یه اتاق در زدیم ولی ظاهرا درش قلف بود . 


گفتم آقا سید اون دو تا حاج آقا چشون بود چرا به جون هم افتاده بودن . سید گفت خوش مرام اونا داشتند مباحثه علمی میکردن گفتم خوب نمیشه مثل دو تا بچه آدم مودب بشینن و حرفاشونو با هم بزنن .



آقا سید هم گاهی چرت میزد و گاهی هم لباش تکون میخورد نمیدونم ذکر میگفت یا از دست حاج اکبر عصبانی بود !
و بعد فهمیدم میرزای قمی از بزرگان و اسطوره های علمای شیعه بوده . 


کل آب ریخت کف ماشین و خودشم رفت بین مسافرا . 

که آقا سید رفت و به جر و بحث خاتمه داد . و بعدش با آرامی و خسته نباشید و این که واقعا خسته شدید و ... از این حرفا راننده را آروم کرد و راننده هم به احترام آقا سید موسیقی را خاموش کرد و شروع کرد برای سید درد دل کردن و کمی سبک شد .
